لوک-خوش-شانس--فرانسوی-کمیک-min

کمیک استریپ های بی نظیر فرانسوی

 فرانسوی‌ها به هیچ وجه مثل آمریکایی‌ها کمیک استریپ را یک قالب پیش پا‌افتاده‌ی کودکانه یا وسیله‌ی گذران وقت در حمل و نقل عمومی نمی‌دانند. برای آن‌ها کمیک استریپ‌ مهم است. یک نوع قالب ادبی است که هنر هفتم محسوب می‌شود و در ردیف باقی هنر‌های مهم مثل شعر، نقاشی، موسیقی، مجسمه‌سازی، معماری و… قرار می‌گیرد. اوضاع و احوال کمیک استریپ در فرانسه خوب است و ۱۲ درصد از صنعت چاپ این کشور را به خودش اختصاص می‌دهد و این در شرایطی است که در سرزمین آمریکا این رقم تنها ۸ درصد است.

فرانسوی زبان‌ها نزدیک به یک قرن است که کمیک‌استریپ‌های بومی خودشان را تولید می‌کنند. آن‌ها خالق تعدادی از مشهور‌ترین و محبوب‌ترین داستان‌ها و شخصیت‌های کمیک‌استریپ در جهان هستند. شخصیت‌هایی که نه تنها بچه‌های فرانسوی بلکه کودکان تمام جهان را شیفته‌ی خود کرده‌اند.  

در قسمت گذشته به شرح محبوب‌ترین کمیک‌استریپ فرانسوی‌زبان در ایران یعنی ماجرا‌های تن‌تن پرداختیم. خبرنگار دوست‌داشتنی و ماجراجویی که چندین نسل از کودکان ایرانی را با خود همراه کرده‌است. اما کمیک‌‌استریپ‌های مشهور فرانسوی به داستان‌های تن‌تن ختم نمی‌شوند. با ما همراه شوید تا مروری بر چند اثر برجسته‌ی دیگر داشته‌باشیم. 

مجله‌ی اسپیروی فرانسوی

اسپیرو یک اسم مهم و برجسته در عالم کمیک استریپ فرانسه است. اسپیرو در اصل نام یک مجله‌ی فرانسوی است که نخستین بار در سال ۱۹۳۸ منتشر می‌شود. اما طولی نمی‌کشد که جنگ جهانی دوم با مشکلات بسیار از راه می‌رسد و ادامه‌ی چاپ مجله را با سختی فراوان مواجه می‌کند. کاغذ کمیاب شده و بسیاری از هنرمندان برجسته نشریه را گفتند. یدر این زمان یگانه قهرمان نجات اسپیرو  فردی به نام ژیژه است که نه تنها مجله را رها نمی‌کند بلکه با کمیک‌استریپ‌های آمریکایی که طراحی می‌کند، فروش مجله را به دو برابر حالت عادی ‌‌می‌رساند.

چندی بعد در سال ۱۹۴۳ نازی‌ها اسپیرو را هم مانند مجلات دیگر توقیف کردند. اما طولی نکشید که جنگ با تمام مصایبش تمام شد و با شکست نازی‌ها اسپیرو بلافاصله به دنیای انتشارات بازگشت. البته این بار با یک تیم قوی که قرار بود خالق تعدادی از برجسته‌ترین آثار کمیک‌استریپ دنیا مانند لاکی لوک (لوک خوش شانس) باشند. مجله اسپیرو سال‌هاست که به فعالیت خود ادامه می‌دهد و یکی از قدیمی‌ترین مجلات این حوزه در سراسر جهان محسوب می‌شود.

داستان اسپیرو و فانتزیو

اسپیرو-و-فانتزیو-فرانسوی

البته اسم اسپیرو برای بسیاری از ما از جهات دیگری خاطره‌انگیز است. احتمالا شما هم کارتون اسپیرو دیده‌باشید. پسر جوانی با مو‌هایی به رنگ هویج که به همراه دوست محبوبش فانتزیو و یک سنجاب کوچولوی بانمک، مخاطبان را به دل ماجراجویی‌ها و سفر‌های مختلف می‌برد. خالق این مجموعه هنرمندی پاریسی به نام رابر ولتر یا همان راب ول است.

شخصیت اسپیرو با انتشار نخستین شماره از مجله‌ی اسپیرو در ۲۱ آوریل ۱۹۳۸ متولد می‌شود. او در آغاز صرفا یک پیش‌خدمت و دربان هتل است که لباسی قرمز رنگ به تن می‌کند. البته این لباس قرمز کم کم دلالت شغلی خود را از دست می‌دهد و صرفا به یک فانتزی شاد داستانی برای اسپیرو تبدیل می‌شود. اسپیرو در ادامه در قالب یک خبرنگار ماجراجو در می‌آید که به سفرهای بسیار می‌رود و با شخصیت‌های شرور در سراسر عالم می‌جنگد از دانشمندان ترسناک گرفته تا دزدان دریایی و حتی گروه‌های مافیایی ایتالیایی. تا این‌جای کار اگر دقت کنید می‌بینید که بدون شک اسپیرو تحت تاثیر داستان‌های تن‌تن خودمان است که در آن برهه‌ی زمانی در اوج محبوبیت به سر می‌برد.

کم‌کم شخصیت فانتزیو هم سر و کله‌اش پیدا می‌شود. دوست موطلایی و رفیق شفیق اسپیرو که در آغاز، کارهای مختلفی را تجربه ‌می‌کند اما در نهایت به یک عکاس تبدیل می‌شود که همسفر خوبی برای یک روزنامه‌نگار جوان است. فانتزیو یک قهرمان شجاع و البته کمی بی‌دقت است که همین بی‌دقتی‌ها او را محبوب‌تر می‌کند. او گرفتار شرایطی بامزه و با نمک می‌شود و حاضر است هر خطر و دردسری را به خاطر دوستش تحمل کند. در نهایت هم شخصیت سنجاب که یک جور حیوان خانگی است و در سفر و حضر اسپیرو و فانتزیو را همراهی می‌کند.

قهرمان‌های اسپیرو برخلاف نمونه‌های مشابه خود کاراکتر‌هایی مدرن محسوب می‌شوند و شخصیت‌شان مطابق با زمانه پیش می‌رود و تغییر می‌کند. حتی ابزار و وسایل‌شان هم به روز می‌شود و از این جهت منحصر به فرد هستند.

لوک خوش‌شانس سریع‌ترین هفت‌تیر‌کش دنیا

در ۷ دسامبر ۱۹۴۶ شخصیتی در مجله‌ی اسپیرو متولد شد که امروزه برای همه‌ی ما نماد غرب وحشی است. سریع‌ترین هفت‌تیر‌کش دنیا، کسی که حتی از سایه‌اش هم سریع‌تر شلیک می‌کند. سوارکار فوق‌العاده‌ای که یک مامور قانون در ایالت میسوری آمریکاست و به صورتی خستگی‌ناپذیر در حال نبرد با مجرمین است. 

لوک-خوش-شانس

بله “لاکی لوک” یا همان لوک خوش‌شانس خودمان را می‌گویم که یکی از مشهور‌ترین شخصیت‌های کمیک‌استریپ در جهان است. خالق لوک خوش‌شانس در اصل فردی به نام ” موریس دوبور” است. او پس از جنگ جهانی راهی آمریکا می‌شود و ۶ سال را در غرب وحشی می‌گذارند. دوبور ابتدا خود این داستان را می‌نوشته و طراحی می‌کرده‌‌‌است اما در ادامه نویسندگی را به رنه گوسینی خلاق و می‌سپارد و صرفا به تصویرگری  مجموعه می‌پردازد. 

رنه گوسینی یک نویسنده‌ی بی‌نظیر است. نام او همواره یادآور برخی از محبوب‌ترین و دوست‌داشتنی‌ترین شخصیت‌ها‌ و قصه‌های ادبیات کودکان است. گوسینی روحیه‌ی طنز خوبی داشته و چاشنی جذاب طنز، هواداران بسیاری برای قصه‌هایش فراهم می‌کند. بدین ترتیب لوک خوش‌شانس با تیم دو نفره‌ی دوبور و گوسینی به اوج خود می‌رسد.

لاکی لوک همیشه در کنار کاراکتر‌هایی بامزه و جذاب قرار می‌گیرد. “جالی جامپر” اسب باهوش کارآگاه است و “بوشفک” در نقش سگ کودن و مهربان او ظاهر می‌شود. برادران دالتون مجرمان محبوب این داستان‌ها هستند که در حقیقت از قد کوتاه به بلند رو به احمق بودن پیش می‌روند. برادران دالتون در اصل شخصیت‌هایی واقعی در تاریخ آمریکا هستند که در یکی از داستان‌های نخست لوک ‌خوش‌شانس ظاهر می‌شوند و کارآگاه زبردست داستان آن‌ها را شکست داده و از بین می‌برد اما بعد‌ها با ابتکار گوسینی دوباره به عنوان پسر‌عموهای دالتون‌های واقعی باز‌می‌گردند و ماجراهای جذابی می‌آفرینند. 

هر‌‌چند داستان لوک خوش‌شانس درباره‌ی غرب وحشی است اما گوسینی می‌کوشد تا اقتضائات ادبیات کودکان را رعایت کند. این داستان‌ها عاری از صحنه‌های خشونت‌بار هستند. حتی در آغاز لوک‌خوش‌شانس همیشه ته سیگاری در دهان دارد که همان هم بعدها به تیکه‌ای چوب خشک تبدیل می‌شود تا برای کودکان بد‌آموزی نداشته باشد. 

ماجراهای آستریکس و ابلیکس فرانسوی

لوک خوش‌شانس تنها شخصیت جهانی گوسینی محسوب نمی‌شود. او در سال ۱۹۵۹ مجله‌ی پیلوت را تاسیس می‌کند و در آن مجله قصه‌ی محبوب “آستریکس” را می‌آفریند. آستریکس یکی از بهترین آثار این نویسنده است که در فرانسه و اروپا محبوبیت فراوانی دارد. آستریکس در اصل خلق شده‌بود تا به بچه‌های فرانسوی اعتماد به نفس بدهد اما رفته رفته بچه‌های کشور‌های دیگر را هم مجذوب خود کرد.

آستریکس-کمیک

این داستان خواننده را به ۵۰ سال قبل از میلاد باز می‌گرداند و این طور آغاز می‌شود که “ژولیوس سزار” پادشاه روم تصمیم می‌گیرد تا قوانین رومی را بر اقوام “گل”(اجداد سابق فرانسوی‌ها) تحمیل کند. اما سپاهیان رومی هر چه می‌کنند از پس مردم یک دهکده‌ی خیالی برنمی‌آیند. دهکده‌ای که اهالی‌اش با خوردن معجونی که پیر خردمند روستا تهیه کرده به نیرویی عجیب و جادویی دست یافته‌اند و از این جهت هیچ‌گاه شکست نمی‌خورند. هرچند که از یک طرف به وسیله‌ی ۴ پادگان رومی و از طرف دیگر به وسیله‌ی دریا محاصره شده‌اند.   

باهوش‌ترین جنگجوی این دهکده آستریکس است که جثه‌ی کوچکی دارد و به همراه دوست غول پیکر خود ابلیکس ماجراهای مختلفی می‌آفریند. ابلیکس که در کودکی در دیگ محلول جادویی افتاده و از این جهت به نیرویی عجیب و هیکلی بزرگ دست یافته‌است، دقیقا مثل یک بچه‌ می‌ماند که ناگهان بزرگ شده‌باشد. او حسابی زودرنج و حساس است و در مواقف مختلف بی‌نهایت شیرین و بامزه می‌شود.

هر چند اصل داستان در دهکده می‌گذرد اما آستریکس و ابلیکس به سرزمین‌های مختلف هم سفر می‌کنند و با اقوام دیگر هم مواجه می‌شوند. این قصه هرچند در دنیای باستان می‌گذرد اما اشاراتی به زندگی اقوام دیگر در قرن بیستم هم دارد و با مردم سایر کشورها هم شوخی‌ می‌کند. البته این شوخی‌ها دوست‌داشتنی هستند و کسی را نمی‌رنجانند. در کل داستان‌های آستریکس نگاه مثبتی به مردم سرزمین‌های دیگر دارند البته به جز گوت‌ها(اجداد قدیم آلمانی‌ها) که آن هم احتمالا تحت تاثیر جنگ‌جهانی و جنگ‌افروزی‌های آلمان بوده‌است. 

آستریکس رنگ‌آمیزی شاد و سر‌زنده‌ای دارد که به آن فضایی دوست‌داشتنی و پرهیجان می‌دهد اما یک نکته‌ی جالب این است که “اودرزو” تصویرگر مجموعه خود کور‌رنگی داشته و رنگ‌آمیزی مجموعه را به شخص دیگری سپرده‌است.

قصه‌های بلیک و مورتیمور

جنگ‌جهانی با تمام بدی‌هایش برای هنر کمیک‌استریپ فرانسه یک فرصت ناب و استثنائی بوده‌است. در بحبوحه‌ی جنگ کمیک‌استریپ‌های آمریکایی جمع شدند و این برای نویسندگان فرانسوی یک فرصت عالی بود تا آثار خود را در مجلات و روزنامه‌های آن زمان عرضه کنند. 

بلیک-و-مورتیمور-فرانسوی

یکی از آثار برجسته‌ی این دوران که احتمالا شما هم در قالب کارتون‌های تلویزیونی آن را بشناسید، داستان‌های بلیک و مورتیمور است. ماجراهای دو مرد انگلیسی که یکی پروفسور و دیگری مامور مخفی دولت انگلستان است.

 پروفسور فیلیپ موتیمور یک دانشمند واقعی در حوزه‌ی هسته‌ای است که به باستان‌شناسی هم علاقه‌مند است. او انسانی دقیق و مبتکر است و برای علم و دانش اهمیت زیادی قائل می‌شود. در کنار او کاپیتان بلیک قرار دارد که یک مامور مخفی دولت بریتانیاست که از هر جهت مبارزی واقعی محسوب می‌شود که دست از تلاش و مبارزه بر‌نمی‌دارد. بلیک خود به تنهایی تصویری جذاب از یک شخصیت انگلیسی نمایش می‌دهد. این دو با یکدیگر درگیر  فضاها و ماجراهای عجیبی مثل جنگ جهانی سوم و سفر در زمان و… می‌شوند و جالب این‌که داستان‌های بلیک و مورتیمور روایتی کاملا واقعی و قابل قبول دارند.

خلاصه این که ….

فرانسوی زبان‌ها در مجموع موفق شدند تا آثار برجسته‌ای در حوزه‌ی کمیک‌استریپ بیافرینند. این آثار، بومی این کشورها بودند و با کمیک‌استریپ‌های بزرگ جهان رقابت می‌کردند و این یعنی مردم هر سرزمینی می‌توانند کمیک‌استریپ‌های خاص خودشان را خلق کنند که نه تنها برای بچه‌های آن سرزمین جذاب باشند بلکه بچه‌های ۷ تا ۷۷ ساله‌ی سراسر دنیا را هم مجذوب و مفتون خود کنند.

_________________________________________________________________________

  • کتاب “کمیک‌استریپ‌های فرانسوی زبان” نوشته‌ی یاسمن امامی و مصطفی گودرزی
  • کتاب “تاریخچه تحلیلی کمیک‌استریپ” اثر مهدی ترابی مهربانی
  • مقاله “لوک خوش‌شانس چگونه تولد یافت” از کیارش زندی
داستایفسکی-فیودور

از تبعید تا مرگ فئودور داستایفسکی

 

در متن پیشین به شرح قسمت اول از زندگی پرماجرای فئودور داستایفسکی، نویسنده‌ی بزرگ روس پرداختیم. در آن‌جا دیدیم که داستایفسکی جوان فراز و نشیب‌هایی عجیب و حیرت‌انگیز را پشت سر‌می‌گذارد. از دست یافتن به موفقیت و شهرت درخشان ادبی گرفته تا گرفتار شدن به میدان تیر و رهایی از اعدام و در پی آن همزیستی اجباری با زندانیان خلافکار و آسیب‌دیده. زندگی پرماجرای او آنقدر عجیب است که به یک تراژدی غم‌انگیز می‌ماند. 

تا این مقطع از روایت، فئودور داستایفسکی ده سال از جوانی خود را به اجبار در سکوت سپری کرده و از عالم ادبیات دور افتاده‌است.اما اکنون در سال ۱۸۵۵ میلادی، داستایفسکی ۳۴ ساله در تبعید درجه‌ی افسری پیشین را باز‌می‌یابد. درجه‌ای که او را از زندگی در پادگان می‌رهاند و به او فرصت نوشتن دوباره می‌دهد. 

این‌بار بازگشت به اوج ادبی برای داستایفسکی پا به سن گذاشته به هیچ‌وجه کار آسانی نیست. سکوتش بیش از حد طولانی شده و قصیده‌های وطنی که در تبعید در طرفداری از حکومت تزار سروده‌ به هیچ‌وجه به مذاق روشنفکران خوش نیامده‌است. اما هیچ‌کدام از این‌ها سد راه او نمی‌شود. داستایفسکی عزم خود را جزم کرده تا دوباره به شکوه و اعتبار گذشته بازگردد. این متن روایت بازگشت فئودور داستایفسکی به عالم ادبیات و تلاش بی‌وقفه‌ی او در این راه است. 

بازگشت و رهایی از تبعید

 داستایفسکی در سال ۱۸۵۹ از تبعید رهایی یافته و به بخش اروپایی روسیه بازمی‌گردد و چون اجازه‌ی اقامت در مسکو و سن‌پتزربورگ را ندارد به ناچار به شهر تور می‌رود که به هردو شهر نزدیک است. او هر چند تور را دوست ندارد اما به این نکته پی می‌برد که خواه و ناخواه در کانون فعالیت‌های ادبی این دو شهر  قرار دارد و این شروعی واقعی برای بازگشت به ادبیات پس از ده سال است.

او نخست در صدد بر‌می‌آید تا آثاری که در گذشته مشهورش کرده‌بود را گردآوری کرده و در صورت لزوم اصلاحشان کند. تا سه سال بعد یعنی تا سال ۱۸۶۲ داستایفسکی یکسره در حال تلاش برای بازستانی شهرت گذشته‌ی خود است.

ماهنامه‌ی ورمیای فئودور داستایفسکی

 در ۱۸۶۰ میلادی برادران داستایفسکی ماهنامه‌ی نقادانه و روشنفکرانه‌ی خود یعنی ورمیا (زمان) را راه می‌اندازند و برادر نویسنده‌ی‌شان را سردبیر آن قرار می‌دهند. داستایفسکی برای آغاز کار ورمیا اعلانی نوشته‌است که ضمن مشخص کردن موضع مجله، آن را به عرصه‌ای برای ایدئولوژی نوظهور “سرزمین زادبومی” تبدیل می‌کند. 

این گرایش در اصل در برابر اندیشه‌های لیبرال و طرفداران تمدن غرب قرار می‌گیرد و از روشنفکران می‌خواهد که به اصل فرهنگ روسیه و اعاده‌ی فرهنگی و اخلاقی جامعه‌ی خود باز‌گردند و نسل درخشانی از آیندگان را پی بریزند. داستایفسکی تا پایان عمر عقایدی این چنین دارد. او فردی به شدت مذهبی و طرفدار تزار است و در آثار خود عقاید بنیادگرایانه‌اش را بازتاب می‌دهد. البته او در برابر سایر نویسندگان با استعداد می‌کوشد تا از درگیری‌های ایدئولوژیک به دور بماند و به نوعی شرافت و نجابت ادبی‌اش را حفظ کند. 

اما در نهایت، برادران داستایفسکی در تحقق آرمان‌های خود موفق نمی‌شوند و در میان بدهی‌ها و تعهدات ناموفق بسیار به ناچار ماهنامه‌ی خود را دو سال بعد یعنی در سال ۱۸۶۳ جمع می‌کنند. در این زمان، داستایفسکی که همسر و برادرش را در مدت  زمان کوتاهی از دست داده‌است به شدت مقروض و منزوی می‌شود. پس تصمیم می‌گیرد تا این بار با آزمون‌های ادبی و چاپ کتاب، پول مورد نظرش را بدست بیاورد.

جنایات و مکافات

داستایفسکی اهل قمار بود. گاهی برنده می‌شد و پولی به چنگ می‌آورد. گاه هم می‌باخت و همه‌ی دار و ندار خود را از دست می‌داد. یکی از کتاب‌هایش هم به شایستگی “قمارباز” نام گرفت که در حقیقت ریشه در تجارب خودش داشت. اما این‌بار داستایفسکی می‌خواست بر سر هنر داستان‌نویسی‌اش قمار ‌کند. 

در شرایط سخت پس از مرگ برادر، داستایفسکی با کوله‌باری از قرض و لباسی عاریه‌ای که بر تن داشت به سن‌پترزبورگ بازگشت تا نوشتن رمان جدیدی که مایه‌ی انگیزش و خوش‌بینی‌اش شده‌بود را آغاز کند. او در خلال ماه سپتامبر طرح جسورانه‌ای خطاب به کاتکوف سر‌دبیر مجله‌ی روسکی وستینک (پیک روسی) مطرح کرد و از داستانی سخن گفت که امروزه همه‌ی ما بارها و بارها نام آن را شنیده‌ایم. بله این داستان همان رمان معروف “جنایات و مکافات” است.

در این نامه نویسنده ضمن تاکید بر این‌که چگونه این اثر او را “از خود بی‌ خود کرده‌است”به کاتکوف می‌نویسد. “جنبه بازاری‌اش را تضمین می‌کنم اما سویه‌ی هنری‌اش با دیگران است.”

داستایفسکی امیدوار بود که جنایات و مکافات مهم‌ترین اثر ادبی‌اش از کار درآید. در حقیقت هم این رمان قابلیت آن را داشت که نام نویسنده‌اش را به چنان رتبه‌ی رفیعی برساند که پیش از آن ‌بی‌سابقه بوده‌است. رمانی که می‌توانست به تنهایی موجب فرازش جایگاه داستایفسکی در میان نویسندگان طراز اول اروپایی و روس بشود و در نهایت بهبود وضع مالی‌اش را به دنبال داشته‌باشد. 

داستان از چه قرار بود؟

جنایات و مکافات داستان جوانی به نام راسکولینوف است که به خاطر اصول، مرتکب قتل می‌شود و زنی رباخوار و خواهرش را که به صورت غیر منتظره در صحنه‌ حضور یافته به قتل می‌رساند و این ماجرا برای او عواقب بسیاری به دنبال دارد. 

این داستان برای نویسنده به سان قماری بود که می‌توانست نامش را احیا کند. او در اواخر اکتبر ۱۸۶۶ دچار حملات پی در پی صرع می‌شد که بر اثر نزدیک شدن به موعد مقرر و دهشت‌زای تحویل نوشته‌ها تشدید می‌شدند. داستایفسکی با استلافسکی ناشر قرار‌داد بسته‌ و متعهد شده‌بود که رمان جنایات و مکافات و یک رمان دیگر را تا نوامبر ۱۸۶۶ به ناشر تحویل بدهد و در غیر این صورت تا ۲۰ سال آینده امتیاز چاپ آثار خود را به آن انتشارات بدهد. 

او در نامه‌ای خطاب به زنی که به تازگی از او خواستگاری کرده‌است می‌نویسد:

“می‌خواهم کار بی‌سابقه‌ای انجام بدهم و در عرض ۱۴ ماه ششصد صفحه برای دو رمان متفاوت بنویسم. صبح‌ها روی اولی کار می‌کنم و عصر‌ها روی دومی تا بتوانم در موعد مقرر آن‌ها را تحویل بدهم. آخر می‌دانی آناواسیلیونای عزیز، من همیشه از انجام چنین کارهای شاقی لذت می‌برده‌ام.”

اما هر‌چه‌قدر داستایفسکی بیشتر بر سر هنر خود قمار می‌کرد؛ شرافتمندی هنری‌اش را هم بیشتر در معرض مخاطره قرار می‌داد. در چنین شرایطی حاصل نهایی رمان ضعف‌هایی آشکار داشت. مثلا خوانندگان داستان در انتها متوجه نمی‌شوند که اصلا قتل دوم چرا رخ داده و انگیزه‌ی قاتل چه بوده‌است. به هر صورت در نهایت او از این قمار سر‌بلند بیرون آمد. جنایات و مکافات انقلابی در عرصه‌ی داستان‌نویسی به پا کرد و زندگی‌ نویسنده را به ثبات بیشتری رساند.

او سال بعد یعنی در ۱۸۶۷ با آنا گریگوری یونا اسنیکتیونا جوان و شاداب که در تندنویسی رمان قمارباز یاری‌اش داده بود ازدواج کرد. 

فئودور داستایفسکی خالق شخصیت‌های نامحتمل

داستایفسکی-جوان

قدرت داستایفسکی در خلق شخصیت‌های داستانی و کاریزمای آن‌هاست. این شخصیت‌ها در دایره‌ی بسته‎‌ی ایدئولوژیک عمل می‌کنند و رفتارهایی عجیب و نامحتمل دارند. هرچند چنین تیپ‌هایی قبل‌تر هم در ادبیات روسیه مسبوق به سابقه بودند. اما داستایفسکی تا جایی پیش‌ می‌رود که واهمه و نگرانی همعصران خود را هم بر‌می‌انگیزد.

یک عادت جالب داستایفسکی در نوشتن، ترسیم چهره‌ی شخصیت‌های داستانی و معماری بناهای داستان بوده‌است. دست‌نوشته‌های به جای مانده از او با تصاویری همراه شده‌ که از ذهن پر از خیالش برخاسته‌است.

بلاغت کلام داستایفسکی در داستان‌هایش بی‌نظیر است و انتقادات کوبنده‌ای به جوامع اروپایی آن روزگار می‌کند. انتقاد‌هایی که از جهت اهمیت و قدرت تاثیرگذاری هم‌طراز انتقادهای کارل مارکس و فریدریش نیچه‌ قرار می‌گیرد. او به دنبال تحولی در جامعه‌ی روسیه بود که سر‌چشمه‌اش را از عوالم خیال و فعالیت‌های هنری‌اش می‌جست پس به عالم ادبیات و داستان پناه برد و تا پایان عمر در راه هدفش به نوشتن پرداخت.

برادران کارمازوف

فئودور داستایفسکی در سال ۱۸۷۷ به همراه یار غار خود ولادیمیر سالایوف که فیلسوفی جوان بوده‌است راهی سفری می‌شود تا به زیارت صومعه‌ی آپتینا پوستین برود. این سفر برای او تا حدودی بازگشتی به دوران کودکی محسوب می‌شود و می‌توانست حال خوش و فراغتی برایش حاصل کند. اما داستایفسکی چندی قبل پسر سه ساله‌اش آلکسی را بر اثر حمله‌ی صرع از دست داده و در این سفر سینه‌اش مملو از اندوه و درد بوده‌است.

این سفر زمینه‌ای برای رمان برادران کارمازوف محسوب می‌شود. بسیاری از جزئیات این رمان مانند صحنه مادران دلتنگ و مغموم و پند و تسلایی که پیر زوسیما به آن‌ها می‌دهد بازتابی از تجربه‌های او در این سفر است و شخصیت آلکسی در داستان هم، هم نام با فرزند از دست داده‌ی نویسنده است. 

ملاقات با پیر صومعه‌ی آپتینا پوستین در این سفر در نویسنده تاثیری عمیق برجای می‌گذارد. داستایفسکی دلبسته‌ی رهبانیت مسیحی است و راه حل مشکلات جامعه‌ی آن روز روسیه را در جان بخشیدن دوباره به کلیسای ارتدوکس از طریق مفهوم “پیر”می‌داند و برادران کارمازوف هم در اصل کوششی برای نشان دادن همین مطلب است.

دغدغه‌ی داستایفسکی درباره‌ی نسل جدید فرزندان روسیه و این‌که آن‌ها خطاهای پدرانشان را تشدید می‌کنند و تقابل بین دو نسل در این رمان مشهود است. او در همان سال سری به ملک پدری‌اش می‌زند و خاطرات شیرین کودکی برایش دوباره زنده می‌شود. از این رو به زعم عده‌ای او احتمالا خاطرات کودکی‌اش را هم در این رمان گنجانده‌است.

مرگ و پایان راه فئودور داستایفسکی

زندگی داستایفسکی داستانی پر از رنج است. او همیشه درگیر مشکلات مالی و بدهی و قرض بوده‌است. در سال‌های پایانی عمر گره نا‌گشودنی ارثیه‌ی خاله ثروتمندش هم به این درگیری‌ها اضافه می‌شود. مساله‌ای که به شدت روح و روانش را آزار می‌دهد. هرچند آنا گریگوری همسری لایق است و همواره می‌کوشد به وضعیت مالی خانواده سر و سامانی بدهد و در نهایت هم موفق به خرید چند ملک می‌شود. اما همچنان درگیری‌های مالی تا پایان عمر، داستایفسکی را همراهی می‌کند. 

در روزهای پایانی عمر علاوه بر بیماری آمفیزم به سل هم مبتلا می‌شود. در روز ۲۵ و ۲۶ ژانویه ۱۸۸۱ به جهت پاره شدن شریانی در ریه‌های ناسورش خون قی می‌کند ولی هم‌چنان بی‌اعتنا به این اتفاق به کارهای روزمره‌اش ادامه می‌دهد. فردای آن روز سر ناهار با خواهرش بر سر موضوع املاک بحث می‌کند و احوالش رو به وخامت می‎گذارد و سرانجام در ساعت هشت و سی و هشت دقیقه‌ی شامگاه ۲۸ ژانویه ۱۸۸۱ چشم از جهان فرو می‌بندد.

او در ماه‌های واپسین عمر به چهره‌ای مردمی دست می‌یابد و از این رو در مراسم تشیع جنازه‌اش جای سوزن انداختن نبوده‌است. هزاران نفر در مراسمش حاضر می‌شوند. رهگذری متعجب از خیل عظیم جمعیت می‌پرسد که چه کسی را با چنین کبکبه و دبدبه‌ای به خاک می‌سپارند و  پاسخ دو پهلویی دریافت می‌کند.”یک محکوم را”

شاهد این بهترین توصیف برای فئودور داستایفسکی باشد. کسی که بیش از ۳۰ سال از تعلیق حکم اعدامش همچنان مانند یک محکوم به زندگی خود ادامه می‌دهد. حمله‌های صرع، قمار‌های نومیدانه، بی‌امان نوشتن‌های ناشی از نزدیک شدن به موعد مقرر همه و همه تداعی‌گر لحظه‌های نخستین نزدیک به مرگ او بودند. تجربه‌ای که بارها و بارها دستمایه‌ی آثار داستانی‌اش شده‌است.

البته نویسنده‌ای مثل داستایفسکی هیچ‌گاه نمی‌میرد. نیروی مرموز شخصیتش افسانه‌های گوناگون پیرامون زندگی‌ شخصی‌اش ساخته که تا به امروز ادامه دارد. نویسنده‌ای با قلمی بی‌نظیر و دنیایی خیالی که تا ابد و با اشتیاق فراوان خوانندگان خود را در سراسر جهان به سوی دنیای ایده‌آلش راهنمایی می‌کند. بله فئودور داستایفسکی بزرگ هیچ‌وقت نمی‌میرد.

_____________________________________________________________________________

منبع: برد، رابرت(۱۳۹۴). فیودور داستایفسکی. ترجمه‌‌ی مهران صفوی و میلاد میناکار. 

 

داستان-کارآگاهی

چگونه یک داستان کارآگاهی بنویسیم؟

داستان‌های کارآگاهی شاخه‌ای از داستان‌های پلیسی هستند که در آن‌ها اغلب جنایتی رخ می‌دهد و بازرس و کارآگاه چه حرفه‌ای و چه غیر حرفه‌ای درباره‌ی موضوع این قتل تحقیق می‌کنند. از انواع این داستان‌ها می‌توان رمان کارآگاه خصوصی، داستان‌های وارونه، داستان‌های جنایی، داستان‌های پلیسی و … را نام برد.

داستان کارآگاهی در گذر زمان 

این نوع داستان قدمتی دیرینه دارد. برای مثال می‌توان از داستان‌های چینی کهن گنگ آ “قضیه‌ یادداشت‌های دادگاه دولتی” نام برد که قدیمی‌ترین داستان کارآگاهی شناخته شده‌است یا داستان قدیمی “سه سیب” در مجموعه‌ی کهن هزار و یک شب که توسط شهرزاد قصه‌گو نقل می‌شود و به روایت تلاش وزیر هارون‌الرشید برای یافتن یک قاتل می‌پردازد.

داستان-کاراگاهی

اما گذشته از دوران کهن، داستان کاراگاهی واقعی انگلیسی زبان در سال ۱۸۴۱ میلادی با انتشار داستان “جنایت‌های کوچه مورگ” توسط ادگار آلن پو آغاز می‌شود. این داستان کوتاه تقریبا دستورالعمل کامل نظری و عملی یک داستان کاراگاهی است. در سال ۱۸۷۱ میلادی کارآگاه معروف شرلوک هلمز با قلم سرآرتور کانون دویل ظهور می‌کند. شخصیتی که تا به امروز برترین نام در ادبیات پلیسی می‌باشد. شرلوک هلمز به سرعت مرزهای شهرت و محبوبیت را در می‌نوردد.

هنگامی که هلمز در قسمت پایانی داستان به دست خالقش کشته می‌شود، شدت خشم و انزجار عمومی مردم، نویسنده را به ستوه می‌آورد و در نهایت او را مجبور به نوشتن داستانی دیگر و زنده کردن دوباره کارآگاه می‌کند. داستان‌های کارآگاهی و کارآگاه خصوصی با گذر زمان تغییراتی متناسب می‌پذیرند و به داستان‌هایی از نوع پلیسی، وارونه و … تبدیل می‌شوند.

چگونه داستان کارآگاهی بنویسم؟

قتل، موضوع محوری داستان‌های کارآگاهی است. خواننده در پی آن است که در نهایت همه‌چیز را بداند، معمای قتل را حل کند و پرده از راز پنهانی داستان بردارد. جنایت ممکن است با انگیزه‌های مختلفی مانند نفع مالی، محافظت از منزلت و اعتبار، انتقام و… صورت گیرد. زمان ارائه‌ی قتل در این داستان‌ها بهتر است در آغاز داستان باشد تا به خواننده،‌ انگیزه‌ی ادامه‌ی مطالعه و کشف حقیقت را بدهد.

کشف حقیقت با استفاده از سرنخ

 کشف حقیقت در این‌جا با ارائه‌ی آرام آرام سرنخ‌ها و گره گشایی‌ها در طول داستان میسر است. نویسنده باید حقایق ساده را پیش چشم خواننده بگذارد. البته نباید در ارائه‌ی سرنخ‌ها عجله کرده و داستان را لو بدهد. بلکه حل معما باید آن قدر کشش داشته باشد که خواننده را تا پایان داستان با خود همراه کند. می‌توان سرنخ‌ها را به صورت پوشیده و پنهان در طول داستان بیان کرد. برای مثال در ذیل روایت به تفنگی اشاره می‌شود که به مردی روستایی تعلق دارد و به دیوار تکیه داده‌ شده‌ و برای شکار از آن استفاده می‌شود. در وهله‌ی نخست این مطلب امری عادی به نظر می‌رسد اما در ادامه‌ی داستان می‌بینیم که خود این تفنگ یک سرنخ مهم است.

در این‌جا معقول و منطقی بودن قتل مهم است. قتل نباید این‌قدر دور از ذهن باشد که به جای مجذوب کردن خواننده او را سر‌در‌گم کند یا برعکس جدی گرفته نشده و موجبات خنده باشد. حوادث باید علت و سبب داشته باشند و داستان از پیرنگ محکمی برخوردار باشد. هرچه پیرنگ محکم‌تر باشد، داستان قابل قبول‌تر است. فرض کنید جنازه‌ای پیش‌روی خواننده‌ی خود گذاشته‌اید که به آن تیغ‌های جوجه تیغی چسبیده‌است. حال باید سعی کنیم روش قتلی برای او بیابیم که معقول و منطقی به نظر برسد و خواننده آن را بپذیرد. در این‌جا شاید با کم کردن تعداد تیغ‌ها بتوان شیوه‌ی باورپذیری برای قتل ایجاد کرد و این امر را مقدور ساخت.

در انتخاب تعداد اشخاص مظنون هم باید دقت کرد. حضور چهار مظنون در داستان کفایت می‌کند. چون خواننده می‌خواهد همه‌ی جزئیات را بداند و ارائه‌ی جزئیات شخصیت‌های بیشتر، کاری دشوار و گیج‌کننده است.

در مجموع، داستانی بهتر نوشته می‌شود و نویسنده می‌تواند بهتر آن را امتداد بدهد که براساس مشاهدات و تجربیات خود او باشد. در مورد داستان‌های جنایی این تجربه را می‌توان با مطالعه‌ی صفحه‌ی حوادث روزنامه‌ها بدست آورد. همان طوری که بسیاری از نویسندگان غربی این اتفاقات واقعی را شالوده‌ی داستان خود قرار داده‌اند. برای مثال می‌توان از رمان در “کمال خونسردی” اثر ترومن کاپوتی نام برد که براساس مدارک تاریخی و واقعی و بر پایه‌ی جنایتی هولناک در ایالت کانزاس نوشته‌ شده‌است.

کارآگاه؛ محور اصلی داستان کارآگاهی

کارآگاه‌های بزرگ مانند شرلوک هلمز و پوآرو تصویری از اسطوره‌ها هستند. شخصیت‌هایی که بیش از آن‌چه در ظاهر نشان می‌دهند، نمونه‌ای جهانی محسوب می‌شوند. یک کارآگاه بزرگ همه‌ی تصویرهای داستان کاراگاهی را نشان می‌دهد، تصویرهایی موازی از شاعرها و دانشمندهای بزرگ و موفق که اسرار هویت انسانی را کشف می‌کنند و قدرت نفوذ به ذهن انسان‌ها را دارند. 

در داستان کارآگاه خصوصی، کارآگاه نیازی ندارد که حرفه‌ای باشد. کارآگاه خصوصی از امتیازاتی برخوردار است و بی‌نیاز از دانستن مقررات پلیسی و طرز کار پلیس واقعی است. پس برای توصیف او کافی است که بر خصوصیات فردیش تمرکز کنید و چنان بنویسد که گویی او را می‌شناسید. حتی می‌توانید شخصی را نمونه قرار بدهید که برای شما کاملا آشناست. برای مثال خانم مارپل به عنوان یک زن روستایی کنجکاو، شخصیتی کاملا آشنا و ملموس برای نویسنده و خوانندگان است.

پس در خلق داستان‌های کارآگاهی باید شخصیتی را به عنوان کارآگاه انتخاب کنید که خصوصیات روحی او برای شما آشنا باشد. اگر شخصی را به عنوان کارآگاه انتخاب کردید که قابلیت‌هایی بی‌اندازه برتر از خودتان دارد یا هوشمندتر است یا به طبقه‌ی بالاتری از شما تعلق دارد. قاعدتا باید سعی کنید که از کارآیی و بصیرتی که آن‌ها برخوردارند، اطلاعات بیشتری کسب کنید. در اینجا شاید یک شخص پایین‌تر و کم‌هوش‌تر از شما هم بتواند گزینه‌ی مناسبی باشد و به موفقیت داستانتان بیانجامد. برای مثال آگاتا کریستی برای خلق شخصیت پوآرو ابتدا به یک جوان بی‌اهمیت مدرسه‌‌ی کارآگاهی می‌اندیشد. اما بعد می‌بیند که دیدن دنیا از چشم یک جوان چقدر دشوار است. پس با توجه به نگاه خود یک مرد بلژیکی باوقار و جاافتاده را انتخاب می‌کند که لباس کارآگاهی به حقیقت برازنده‌ی قامت اوست.

در داستان‌های کارآگاهی نوعا یک شخصیت همراز هم وجود دارد که کارآگاه به او اعتماد می‌کند و اسرار مگو و رازها و برداشت‌های خود را با او در میان می‌گذارد. این شخصیت یک فرد عادی و ساده لوح است که به دنبال کارآگاه راه می‌افتد و سوالاتی از او می‌پرسد که هر خواننده‌ای دلش می‌خواهد ذیل داستان از کارآگاه بپرسد. نمونه‌ی خوب شخصیت همراز واتسون است که با شرلوک هلمز نابغه همراه می‌شود. ادگار آلن پو نخستین بار در داستان‌های کارآگاهی شخصیت همراز را می‌آفریند و به یکی از ویژگی‌های ثابت این داستان‌ها تبدیل می‌کند. 

داستان‌های وارونه

داستان‌های کارآگاهی در این زمان دیگر خواستار ندارند و با گذر روزگار جای خود را به انواع دیگری از داستان‌های پلیسی داده‌اند. داستان‌های وارونه یکی از انواع جدید داستان‌های پلیسی است که از همان آغاز، ارتکاب قتل را نمایش داده و تلاشی برای پنهان کردن قاتل ندارد. قاتل داستان در نهایت با وجود طرح و نقشه‌ی دقیق برای قتل‌ها ردی از خود برجای می‌گذارد و گرفتار پلیس، یک فرد کاربلد و یا یک وکیل ماهر می‌شود که می‌خواهد با دلایل محکم او را پای میز محاکمه بکشاند. این داستان‌ها بیشتر به تلاش برای یافتن قاتل معطوف هستند.

داستان پلیسی

در این نوع داستان، پلیس جای کارآگاه خصوصی را می‌گیرد و دیگر قرار نیست که یک فرد به تنهایی معمای قتل را حل کند بلکه حل معما یک فعالیت جمعی محسوب می‌شود. دیگر صحنه‌ی جنایت از نگاه یک نفر دیده نمی‌شود بلکه ماموران مختلف پلیس و کارشناس‌های جور‌وا‌جور آزمایشگاه هم آن را بررسی می‌کنند و مامور مورد نظر هم مانند یک رهبر پشت میز خود می‌نشیند و کارها را اداره می‌کند. 

 ماموران پلیس در حین انجام وظیفه‌ی خود تابع قانون و مقررات و روند کاری هستند و برای خلق این داستان‌ها باید ریزترین این نکات حتی احترام به مافوق هم ذکر بشود. البته در جریان روایت لازم نیست که همه‌ی روند کار مانند تک‌تک بازجویی‌ها مورد بررسی قرار گیرد. بلکه ذکر برخی از مطالب هم کفایت می‌کند و به کار بردن شگرد نویسندگی می‌تواند خشکی پروسه‌ی اداری را کمرنگ کند. در این داستان‌ها نویسنده ناگزیر است که برخی موارد را جعل کرده و با خلاقیت خود، مواد و مصالح مورد نظر را از همان بازجویی‌ها و تحقیق‌ها بدست بیاورد.

در‌ این‌جا نویسنده احتمالا بخواهد شخصیت انسانی مامور پلیس را هم  نشان بدهد تا در چشم خواننده به عنوان یک انسان عادی جلوه کند، نه یک ابر زن و یا یک ابر مرد. پس نویسنده در حین نوشتن باید تا جای ممکن خود را به جای مامور پلیس بگذارد و مانند او فکر، رفتار و احساس کند. 

اگر پلیس مورد نظر ما برجسته است این برجستگی در مقایسه با سایر همکارانش یا در روند کاری و با نمایش شایستگی‌های او در بازجویی‌ها و تحقیقات مشخص می‌شود. در ارائه‌ی این داستان‌ها می‌توان به زندگی خانوادگی پلیس یا ماجرای عشقی او هم اشاره کرد. اتفاقاتی که بر کار و روحیه‌ی او اثر می‌گذارد و بر روند داستان موثر است.

اگر شما هم علاقه‌مند به نوشتن داستان‌های پلیسی هستید، مراجعه به صفحه‌ی حوادث روزنامه‌ها در هفته و ماه گذشته و یا سرزدن به یک مامور پلیس در همسایگی یا آشنایان را به شما توصیه می‌کنیم تا به حقیقت‌نمایی داستان شما کمک کند و منبع خوبی برای ایده‌ها و طرح‌های شما باشد.

__________________________________________________________________

منبع: میر‌صادقی، جمال (۱۳۹۴). داستان‌های پلیسی. 

آشنایی-با-ژانر-پلیسی-

آشنایی با ژانر پلیسی

ژانر مهیج جنایی که در ایران با عنوان ژانر پلیسی شناخته می‌شود. یکی از جذاب‌ترین و پرطرفدار‌ترین گونه‌های قصه‌نویسی در جهان است. این ژانر عموما با شخصیت‌هایی مانند کارآگاه معروف شرلوک هلمز، خانم مارپل کنجکاو و پوآرو بلژیکی باوقار در ذهن‌ها ماندگار شده‌است. کارآگاه‌هایی باهوش و اسطوره‌ای که در پایان داستان با پرده برداشتن از راز جنایت‌ها خواننده را به حیرت وامی‌دارند و او را غرق در لذت می‌کنند. اما شاید جالب باشد که بدانید این داستان‌ها تنها به گونه‌ای خاص از ژانر ادبی پلیسی تعلق دارند و این ژانر تا به امروز سبک‌ها و شیوه‌های مختلفی را تجربه کرده‌است.

داستان‌های پلیسی ذیل ادبیات واقع‌گریز می‌گنجند. ادبیاتی که هدفی به جز سرگرم کردن خواننده ندارد. این نوع داستان‌ها جنبه‌ی تجاری داشته و اغلب مورد توجه مطبوعات و سینماگران هستند. داستان‌های فانتزی، مهیج، کارآگاهی، هراس‌انگیز و… همگی در این دسته می‌گنجند.

خواندن داستان‌های سرگرم‎‌کننده راحت است. فکر نمی‌برد و کنجکاو‌برانگیز بودنشان خواننده را به دنبال خود می‌کشاند. شاید این طور به نظر بیاید که نویسنده‌ی این نوع داستان‌ها مثل مسافری است که در جهان داستان می‌گردد و تنها در فکر تدارک موضوعات سرگرم‌کننده و جالب توجه برای خوانندگان است تا با ایجاد فراغت‌خاطر، خواننده را لحظاتی چند از مشکلات جهان واقعی دور سازد.

چرا سرگرمی دراین داستان‌ها شکل جرم و جنایت و بزه به خود می‌گیرد؟

جرم و جنایت و پلیدی همیشه در جامعه وجود داشته‌است. کل زندگی بشر تقابل خوبی و بدی و خیر و شر است. همیشه نیروهای اهورایی در تقابل با نیروهای شیطانی در حال نبرد هستند و این جنبه‌ی عام دارد. چه هنگامی که تشکیلات حکومتی با گروه‌ها و دسته‌های بزهکار و جنایتکار می‌جنگند و چه هنگامی که فردی یا گروهی علیه رژیم‌های خود‌کامه مبارزه می‌کند. اصلا همین برخوردهاست که ماجرا‌های زندگی بشر را رقم می‌زند.

به عبارت دیگر داستان پلیسی را می‌توان روایت مبارزه دو نیروی خیر و شر دانست که با غلبه‌ی خیر بر شر به پایان می‌رسد. حتی اگر در داستانی دو گروه خلافکار در مقابل یکدیگر قرار بگیرند، در این صورت هم ما یک گروه را نماینده‌ی خیر و دیگری را نماینده‌ی شر در نظر می‌گیریم و انتظار پیروزی گروه مورد نظر خود را می‌کشیم.

 

آشنایی-با-ژانر-پلیسی-

 

منشا داستان‌های جنایی چیست؟

افراد یک جامعه خصوصیات روحی و اخلاقی متفاوتی دارند که آن‌ها را از یکدیگر جدا می‌کند. با زندگی در یک اجتماع ناگزیر هستیم که وجود همدیگر را بپذیریم و تابع قاعده قانون‌های آن جامعه باشیم. قوانینی مانند قوانین اخلاقی، راهنمایی رانندگی و… که هر‌چقدر هم که سخت باشند، همگی موظف به رعایت آن‌ هستیم. اما از گذشته‌های دور قانون‌شکنی طرفداران خاص خود را داشته‌است. کسانی که قوانین از نظر آن‌ها محدودکننده و ناخوشایند بوده و نمی‌خواستند خود را دربست در اختیار قانون قرار بدهند و براساس خواست و نحوه‌ی تفکر شخصیشان عمل می‌کردند.

قصه‌گفتن از این افراد از گذشته‌های کهن تا به امروز ژانر جنایی (پلیسی) را می‌سازد. می‌توان قصه‌گویانی را تصور کرد که به دور آتش یا در زیر سایه‌ی درختان نشسته‌اند و نخستین قصه‌های جنایی را برای دیگران تعریف می‌کنند و آن‌ها را به وجد می‌آورند.

در طول زمان چنین داستان‌هایی تکامل یافتند. خوانندگان، دیگر به یک نوع از آن قناعت نمی‌کردند. گونه‌های متنوع از این داستان‌ها قدم به عرصه‌ی هستی گذاشتند و ناگزیر دیگر نیاز به نامی داشتند که به آن‌ها هویت بدهد. در این مرحله، ناشران غربی برچسب جنایی را برگزیدند. ژانری که با صنعتی شدن جوامع، میل به آن فزونی یافت و نویسندگان بسیاری را به خود جذب کرد و در شمار پرفروش‌ترین کتاب‌های جهان قرار گرفت.

شاخه‌های مختلف ژانر پلیسی

از آغاز قرن هفدهم به بعد با ایجاد پلیس، حق اعمال خشونت به انحصار دولت‌ها در‌آمد و کسی که خارج از این دایره دست به اعمال خشونت می‌زد به عنوان مجرم شناخته می‌شد. به این ترتیب با پیدایش پلیس مدرن در جوامع شهری با پدیده‌ای به نام جنایت یقه سفید رو‌به‌رو هستیم. جنایت‌هایی که توسط انسان‌های نسبتا مرفه انجام می‌شود و در آن تلاش بر این است که راز جرم سر‌پوشیده بماند. این نوع از جنایت‌ها ما را به سمت داستان‌های پلیسی معمایی می‌برد.

اما در گذر زمان با گسترش شهرنشینی و ایجاد باندهای مافیایی حوزه‌هایی مانند تعقیب و گریز، جنایت‌های سازمان‌یافته و … هم به وجود ‌آمدند که منشاء گونه‌ی دیگری از ادبیات پلیسی به نام رمان سیاه هستند. رمان‌هایی که از جنگ‌ باندهای مافیایی سخن می‌گویند.

در مجموع گونه‌های پرشماری از این نوع داستان وجود دارد که از این بین می‌توان به چند نوع داستان کارآگاهی کلاسیک (قاتل کیست؟)، داستان مهیج حقوقی، داستان هول و ولا و داستان اسرار آمیز اشاره کرد که در مطلب آتی به توضیح یکی از این زیر‌شاخه‌ها یعنی داستان‌های کارآگاهی کلاسیک می‌پردازیم.

اگر به ژانر پلیسی علاقه‌مند هستید و یا احیانا می‌خواهید قلم به دست گرفته و اثری در این حوزه بیافرینید حتما به شما پیشنهاد می‌کنیم که مطلب بعدی ما را از دست ندهید.

_________________________________________________________________________

منبع: میر‌صادقی، جمال (۱۳۹۴). داستان‌های پلیسی.