در متن پیشین به شرح قسمت اول از زندگی پرماجرای فئودور داستایفسکی، نویسندهی بزرگ روس پرداختیم. در آنجا دیدیم که داستایفسکی جوان فراز و نشیبهایی عجیب و حیرتانگیز را پشت سرمیگذارد. از دست یافتن به موفقیت و شهرت درخشان ادبی گرفته تا گرفتار شدن به میدان تیر و رهایی از اعدام و در پی آن همزیستی اجباری با زندانیان خلافکار و آسیبدیده. زندگی پرماجرای او آنقدر عجیب است که به یک تراژدی غمانگیز میماند.
تا این مقطع از روایت، فئودور داستایفسکی ده سال از جوانی خود را به اجبار در سکوت سپری کرده و از عالم ادبیات دور افتادهاست.اما اکنون در سال ۱۸۵۵ میلادی، داستایفسکی ۳۴ ساله در تبعید درجهی افسری پیشین را بازمییابد. درجهای که او را از زندگی در پادگان میرهاند و به او فرصت نوشتن دوباره میدهد.
اینبار بازگشت به اوج ادبی برای داستایفسکی پا به سن گذاشته به هیچوجه کار آسانی نیست. سکوتش بیش از حد طولانی شده و قصیدههای وطنی که در تبعید در طرفداری از حکومت تزار سروده به هیچوجه به مذاق روشنفکران خوش نیامدهاست. اما هیچکدام از اینها سد راه او نمیشود. داستایفسکی عزم خود را جزم کرده تا دوباره به شکوه و اعتبار گذشته بازگردد. این متن روایت بازگشت فئودور داستایفسکی به عالم ادبیات و تلاش بیوقفهی او در این راه است.
بازگشت و رهایی از تبعید
داستایفسکی در سال ۱۸۵۹ از تبعید رهایی یافته و به بخش اروپایی روسیه بازمیگردد و چون اجازهی اقامت در مسکو و سنپتزربورگ را ندارد به ناچار به شهر تور میرود که به هردو شهر نزدیک است. او هر چند تور را دوست ندارد اما به این نکته پی میبرد که خواه و ناخواه در کانون فعالیتهای ادبی این دو شهر قرار دارد و این شروعی واقعی برای بازگشت به ادبیات پس از ده سال است.
او نخست در صدد برمیآید تا آثاری که در گذشته مشهورش کردهبود را گردآوری کرده و در صورت لزوم اصلاحشان کند. تا سه سال بعد یعنی تا سال ۱۸۶۲ داستایفسکی یکسره در حال تلاش برای بازستانی شهرت گذشتهی خود است.
ماهنامهی ورمیای فئودور داستایفسکی
در ۱۸۶۰ میلادی برادران داستایفسکی ماهنامهی نقادانه و روشنفکرانهی خود یعنی ورمیا (زمان) را راه میاندازند و برادر نویسندهیشان را سردبیر آن قرار میدهند. داستایفسکی برای آغاز کار ورمیا اعلانی نوشتهاست که ضمن مشخص کردن موضع مجله، آن را به عرصهای برای ایدئولوژی نوظهور “سرزمین زادبومی” تبدیل میکند.
این گرایش در اصل در برابر اندیشههای لیبرال و طرفداران تمدن غرب قرار میگیرد و از روشنفکران میخواهد که به اصل فرهنگ روسیه و اعادهی فرهنگی و اخلاقی جامعهی خود بازگردند و نسل درخشانی از آیندگان را پی بریزند. داستایفسکی تا پایان عمر عقایدی این چنین دارد. او فردی به شدت مذهبی و طرفدار تزار است و در آثار خود عقاید بنیادگرایانهاش را بازتاب میدهد. البته او در برابر سایر نویسندگان با استعداد میکوشد تا از درگیریهای ایدئولوژیک به دور بماند و به نوعی شرافت و نجابت ادبیاش را حفظ کند.
اما در نهایت، برادران داستایفسکی در تحقق آرمانهای خود موفق نمیشوند و در میان بدهیها و تعهدات ناموفق بسیار به ناچار ماهنامهی خود را دو سال بعد یعنی در سال ۱۸۶۳ جمع میکنند. در این زمان، داستایفسکی که همسر و برادرش را در مدت زمان کوتاهی از دست دادهاست به شدت مقروض و منزوی میشود. پس تصمیم میگیرد تا این بار با آزمونهای ادبی و چاپ کتاب، پول مورد نظرش را بدست بیاورد.
جنایات و مکافات
داستایفسکی اهل قمار بود. گاهی برنده میشد و پولی به چنگ میآورد. گاه هم میباخت و همهی دار و ندار خود را از دست میداد. یکی از کتابهایش هم به شایستگی “قمارباز” نام گرفت که در حقیقت ریشه در تجارب خودش داشت. اما اینبار داستایفسکی میخواست بر سر هنر داستاننویسیاش قمار کند.
در شرایط سخت پس از مرگ برادر، داستایفسکی با کولهباری از قرض و لباسی عاریهای که بر تن داشت به سنپترزبورگ بازگشت تا نوشتن رمان جدیدی که مایهی انگیزش و خوشبینیاش شدهبود را آغاز کند. او در خلال ماه سپتامبر طرح جسورانهای خطاب به کاتکوف سردبیر مجلهی روسکی وستینک (پیک روسی) مطرح کرد و از داستانی سخن گفت که امروزه همهی ما بارها و بارها نام آن را شنیدهایم. بله این داستان همان رمان معروف “جنایات و مکافات” است.
در این نامه نویسنده ضمن تاکید بر اینکه چگونه این اثر او را “از خود بی خود کردهاست”به کاتکوف مینویسد. “جنبه بازاریاش را تضمین میکنم اما سویهی هنریاش با دیگران است.”
داستایفسکی امیدوار بود که جنایات و مکافات مهمترین اثر ادبیاش از کار درآید. در حقیقت هم این رمان قابلیت آن را داشت که نام نویسندهاش را به چنان رتبهی رفیعی برساند که پیش از آن بیسابقه بودهاست. رمانی که میتوانست به تنهایی موجب فرازش جایگاه داستایفسکی در میان نویسندگان طراز اول اروپایی و روس بشود و در نهایت بهبود وضع مالیاش را به دنبال داشتهباشد.
داستان از چه قرار بود؟
جنایات و مکافات داستان جوانی به نام راسکولینوف است که به خاطر اصول، مرتکب قتل میشود و زنی رباخوار و خواهرش را که به صورت غیر منتظره در صحنه حضور یافته به قتل میرساند و این ماجرا برای او عواقب بسیاری به دنبال دارد.
این داستان برای نویسنده به سان قماری بود که میتوانست نامش را احیا کند. او در اواخر اکتبر ۱۸۶۶ دچار حملات پی در پی صرع میشد که بر اثر نزدیک شدن به موعد مقرر و دهشتزای تحویل نوشتهها تشدید میشدند. داستایفسکی با استلافسکی ناشر قرارداد بسته و متعهد شدهبود که رمان جنایات و مکافات و یک رمان دیگر را تا نوامبر ۱۸۶۶ به ناشر تحویل بدهد و در غیر این صورت تا ۲۰ سال آینده امتیاز چاپ آثار خود را به آن انتشارات بدهد.
او در نامهای خطاب به زنی که به تازگی از او خواستگاری کردهاست مینویسد:
“میخواهم کار بیسابقهای انجام بدهم و در عرض ۱۴ ماه ششصد صفحه برای دو رمان متفاوت بنویسم. صبحها روی اولی کار میکنم و عصرها روی دومی تا بتوانم در موعد مقرر آنها را تحویل بدهم. آخر میدانی آناواسیلیونای عزیز، من همیشه از انجام چنین کارهای شاقی لذت میبردهام.”
اما هرچهقدر داستایفسکی بیشتر بر سر هنر خود قمار میکرد؛ شرافتمندی هنریاش را هم بیشتر در معرض مخاطره قرار میداد. در چنین شرایطی حاصل نهایی رمان ضعفهایی آشکار داشت. مثلا خوانندگان داستان در انتها متوجه نمیشوند که اصلا قتل دوم چرا رخ داده و انگیزهی قاتل چه بودهاست. به هر صورت در نهایت او از این قمار سربلند بیرون آمد. جنایات و مکافات انقلابی در عرصهی داستاننویسی به پا کرد و زندگی نویسنده را به ثبات بیشتری رساند.
او سال بعد یعنی در ۱۸۶۷ با آنا گریگوری یونا اسنیکتیونا جوان و شاداب که در تندنویسی رمان قمارباز یاریاش داده بود ازدواج کرد.
فئودور داستایفسکی خالق شخصیتهای نامحتمل
قدرت داستایفسکی در خلق شخصیتهای داستانی و کاریزمای آنهاست. این شخصیتها در دایرهی بستهی ایدئولوژیک عمل میکنند و رفتارهایی عجیب و نامحتمل دارند. هرچند چنین تیپهایی قبلتر هم در ادبیات روسیه مسبوق به سابقه بودند. اما داستایفسکی تا جایی پیش میرود که واهمه و نگرانی همعصران خود را هم برمیانگیزد.
یک عادت جالب داستایفسکی در نوشتن، ترسیم چهرهی شخصیتهای داستانی و معماری بناهای داستان بودهاست. دستنوشتههای به جای مانده از او با تصاویری همراه شده که از ذهن پر از خیالش برخاستهاست.
بلاغت کلام داستایفسکی در داستانهایش بینظیر است و انتقادات کوبندهای به جوامع اروپایی آن روزگار میکند. انتقادهایی که از جهت اهمیت و قدرت تاثیرگذاری همطراز انتقادهای کارل مارکس و فریدریش نیچه قرار میگیرد. او به دنبال تحولی در جامعهی روسیه بود که سرچشمهاش را از عوالم خیال و فعالیتهای هنریاش میجست پس به عالم ادبیات و داستان پناه برد و تا پایان عمر در راه هدفش به نوشتن پرداخت.
برادران کارمازوف
فئودور داستایفسکی در سال ۱۸۷۷ به همراه یار غار خود ولادیمیر سالایوف که فیلسوفی جوان بودهاست راهی سفری میشود تا به زیارت صومعهی آپتینا پوستین برود. این سفر برای او تا حدودی بازگشتی به دوران کودکی محسوب میشود و میتوانست حال خوش و فراغتی برایش حاصل کند. اما داستایفسکی چندی قبل پسر سه سالهاش آلکسی را بر اثر حملهی صرع از دست داده و در این سفر سینهاش مملو از اندوه و درد بودهاست.
این سفر زمینهای برای رمان برادران کارمازوف محسوب میشود. بسیاری از جزئیات این رمان مانند صحنه مادران دلتنگ و مغموم و پند و تسلایی که پیر زوسیما به آنها میدهد بازتابی از تجربههای او در این سفر است و شخصیت آلکسی در داستان هم، هم نام با فرزند از دست دادهی نویسنده است.
ملاقات با پیر صومعهی آپتینا پوستین در این سفر در نویسنده تاثیری عمیق برجای میگذارد. داستایفسکی دلبستهی رهبانیت مسیحی است و راه حل مشکلات جامعهی آن روز روسیه را در جان بخشیدن دوباره به کلیسای ارتدوکس از طریق مفهوم “پیر”میداند و برادران کارمازوف هم در اصل کوششی برای نشان دادن همین مطلب است.
دغدغهی داستایفسکی دربارهی نسل جدید فرزندان روسیه و اینکه آنها خطاهای پدرانشان را تشدید میکنند و تقابل بین دو نسل در این رمان مشهود است. او در همان سال سری به ملک پدریاش میزند و خاطرات شیرین کودکی برایش دوباره زنده میشود. از این رو به زعم عدهای او احتمالا خاطرات کودکیاش را هم در این رمان گنجاندهاست.
مرگ و پایان راه فئودور داستایفسکی
زندگی داستایفسکی داستانی پر از رنج است. او همیشه درگیر مشکلات مالی و بدهی و قرض بودهاست. در سالهای پایانی عمر گره ناگشودنی ارثیهی خاله ثروتمندش هم به این درگیریها اضافه میشود. مسالهای که به شدت روح و روانش را آزار میدهد. هرچند آنا گریگوری همسری لایق است و همواره میکوشد به وضعیت مالی خانواده سر و سامانی بدهد و در نهایت هم موفق به خرید چند ملک میشود. اما همچنان درگیریهای مالی تا پایان عمر، داستایفسکی را همراهی میکند.
در روزهای پایانی عمر علاوه بر بیماری آمفیزم به سل هم مبتلا میشود. در روز ۲۵ و ۲۶ ژانویه ۱۸۸۱ به جهت پاره شدن شریانی در ریههای ناسورش خون قی میکند ولی همچنان بیاعتنا به این اتفاق به کارهای روزمرهاش ادامه میدهد. فردای آن روز سر ناهار با خواهرش بر سر موضوع املاک بحث میکند و احوالش رو به وخامت میگذارد و سرانجام در ساعت هشت و سی و هشت دقیقهی شامگاه ۲۸ ژانویه ۱۸۸۱ چشم از جهان فرو میبندد.
او در ماههای واپسین عمر به چهرهای مردمی دست مییابد و از این رو در مراسم تشیع جنازهاش جای سوزن انداختن نبودهاست. هزاران نفر در مراسمش حاضر میشوند. رهگذری متعجب از خیل عظیم جمعیت میپرسد که چه کسی را با چنین کبکبه و دبدبهای به خاک میسپارند و پاسخ دو پهلویی دریافت میکند.”یک محکوم را”
شاهد این بهترین توصیف برای فئودور داستایفسکی باشد. کسی که بیش از ۳۰ سال از تعلیق حکم اعدامش همچنان مانند یک محکوم به زندگی خود ادامه میدهد. حملههای صرع، قمارهای نومیدانه، بیامان نوشتنهای ناشی از نزدیک شدن به موعد مقرر همه و همه تداعیگر لحظههای نخستین نزدیک به مرگ او بودند. تجربهای که بارها و بارها دستمایهی آثار داستانیاش شدهاست.
البته نویسندهای مثل داستایفسکی هیچگاه نمیمیرد. نیروی مرموز شخصیتش افسانههای گوناگون پیرامون زندگی شخصیاش ساخته که تا به امروز ادامه دارد. نویسندهای با قلمی بینظیر و دنیایی خیالی که تا ابد و با اشتیاق فراوان خوانندگان خود را در سراسر جهان به سوی دنیای ایدهآلش راهنمایی میکند. بله فئودور داستایفسکی بزرگ هیچوقت نمیمیرد.
_____________________________________________________________________________
منبع: برد، رابرت(۱۳۹۴). فیودور داستایفسکی. ترجمهی مهران صفوی و میلاد میناکار.