چرا کتاب مسافر نیمروز را بخوانیم؟
روز به نیمه رسید. گرما طاقتفرسا شده بود و از آسمان آتش میبارید. تا چشم کار میکرد بیابان بود و شنزار. سه مسافر بودند. سه مرد تشنه که بیابان وسیع را به امید جرعهای آب طی میکردند. داغی شنها به تنشان میپیچید و امیدشان را اندک اندک به نابودی میکشاند. ناگهان نقطهای در بیابان هویدا شد. چند درخت نخل با برگهای سرسبز بلند، برکهای آبی و آرام و گوسفندی که در سایهی نخلها آرمیده بود. بینظیر بود. به سراب میماند. سراسیمه دویدند. سراب نبود. حقیقت داشت. کمی آنسوتر، کلبهی کوچکی دیده میشد. در کنار کلبه، پیرزنی روی دوک نخ ریسی خم شده بود.
پیرزن، مسافران تشنه را با کاسههایی از شیر تازهی گوسفند سیراب کرد. این مردان، زائران پیادهی خانهی خدا بودند، دلش نمیآمد که همین طور گرسنه و تشنه در بیابان رهایشان کند اما چیزی در منزل برای خوردن نداشت که به مهمانانش بدهد. پیرزن محو جمال یکی از مسافران شدهبود. مسافر نیمروزی پیرزن، موهایش پیچیده و انبوه بود و چشمانی به سیاهی شبهای بیابان داشت. حضورش احساس عجیبی به او میبخشید. رفتارش، کلامش و نگاهش همگی از جنس آسمان بود. باورکردنی نبود اما انگار رسولخدا(ص) را دوباره به چشم میدید …
چیزی برای پذیرایی از این مهمانان عزیز نداشت. چشمش به تنها گوسفندش افتاد. آخرین داراییش. هنگامی که همسرش خسته از بیابانهای داغ بازمیگشت حتماً طلب شیرتازه میکرد. اگر میفهمید که پیرزن تنها گوسفندشان را سربریده، چه کار میکرد؟ او را میشناخت، از خشمش در امان نبود. اما آن مرد، آن مسافر نیمروز، همان که عطر رسول خدا را به یادش میآورد. چگونه میتوانست او را تشنه و گرسنه در بیابانها رها کند؟ چگونه میتوانست؟
این کتاب شامل چه بخشهایی است ؟
کتاب مسافر نیمروز داستان پیرزنی است که گوسفندی را که تنها دارایی او و همسرش در بیابان است برای مسافران پیادهی خانهی خدا سر میبرد. این کار برای او عواقب سنگینی به دنبال دارد اما پیرزن از کردهی خود پشیمان نمیشود. ادامهی داستان در نهایت، هویت یکی از مسافران را برای او آشکار میسازد.
کتاب مسافر نیمروز به همهی نوجوانانی پیشنهاد میشود که میخواهند مانند پیرزن قصهی ما ارزش محبت به اهل بیت(ع) را دریابند و سخا و کرم ایشان را با تمام وجود لمس نمایند.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.